رفع ايرادات ظاهري از تصاوير مورد دار

مهدي باتقوا
mehdibataqva@yahoo.com

((رفع ايرادات ظاهري از تصاوير مورد دار))


پيدا كردن كار در ايران مثل پيدا كردن گنج ، بدون نقشه است.من چند سال پيش اين گنج را يافتم. البته خيلي زود شغلم را از دست دادم ولي خاطره ي روزهاي خوشي كه با اين كار داشتم و حتي تاثيري كه اين شغل در پيدا كردن شغل ماندگارم داشت را هرگز فراموش نمي كنم.
- الو … شركت چاپ و انتشار كتابهاي آموزشيِ زبان انگليسي؟
- بله
- بخشيد شما يك اطلاعيه در…
- اشتباه گرفتيد … لطفا زنگ بزنيد به روابط عمومي.
- الو روابط عمومي شركت چاپ و نشر …
- بله .
- ببخشيد شما يك اطلاعيه در مورد استخدام…
- اشتباه گرفتيد … لطفا قسمت اداري، اتاق 52 رو بگيريد…
- الو قسمت اداري شركت چاپ و…
- بله.
- شما يك اطلاعيه در مورد استخدام يك…
- شما چند سال دارين؟
- 24 سال.
- قد؟
- دقيقا نمي دونم ولي …
- نه منظورم اينه كه قد بلنديد يا قد كوتاه؟
- قد بلند.
- كمي بلند يا خيلي بلند؟
- فكر مي كنم كمي قد بلند.
- متاسفانه چون سقف شركت ما بلنده ما به يك نظافتچي خيلي قد بلند نياز داريم.
- ولي من متقاضي كار در قسمت ادراي هستم.
- آه ببخشيد شما بايد با روابط عمومي تماس بگيريد.
- ولي من با اونجا هم تماس گرفتم گفتند با شما تماس بگيرم.
- شما با روابط عمومي تماس بگيريد و بگيد كه متقاضي كار در قسمت اداري هستيد.
- الو روابط عمومي ؟
- بله.
- من متقاضي كار در قسمت اداري هستم.
- مدركتون چيه؟
- ليسانس زبان انگليسي.
- مي تونيد به زبان انگليسي صحبت كنيد؟
- بله من مدركشو دارم.
- منم مدركم مهندسي برقه ولي تا حالا يه لامپ هم عوض نكردم… شما تا حالا با يه انگليسي صحبت كرديد؟
- من با توريست هاي غير انگليسي به راحتي حرف مي زنم ولي تا حالا با يه انگليسي هم كلام نشده ام.
- مشكلي نداره … شما نقاشي هم بلديد؟
- نقاشي؟
- بله … البته نه به صورت خيلي حرفه اي.
- بله من نمره هاي خوبي از نقاشي در دوران مدرسه مي گرفتم.
- فردا صبح اينجا باشيد.
- براي كار؟
- نه براي مصاحبه .
فردا صبحش ساعت ده به جز خودم چهار دختر و دو پسر ديگر هم آمده بودند. از ترس اينكه مبادا شرايط آنها بهتر از من باشد با هيچكدامشان حرفي نزدم.
ساعت يازده و سي دقيقه ، جلسه ي رييس روابط عمومي تمام شد و ساعت دوازده ، بعد از تمام شدن زمان استراحتشان ، همگي وارد اتاق شديم. اتاقي بزرگ با كتابخانه اي كوچك و پر از كتابهاي بزرگ و قطور. رييس پشت ميزش گم شده بود . ما را كه ديد ، پرانتزي از جا بلند شد و نشست.
- اگر كسي از شما مدرك زبان انگليسي نداره همين الان اتاق رو ترك كنه.
همه محكم تر از قبل در صندلي هايمان فرو رفتيم.
- يك متني به شما داده مي شه. شما اين متن رو نگاهي مي كنيد. من از اتاق بيرون مي رم تا راحت باشيد. وقتي برگشتم اميدوارم كه بتونم فرد لايقي رو از بين شما انتخاب كنم.
رييس تك برگه هايي را به دستمان داد. همه شبيه به هم. يك تصوير بالاي برگه بود و زيرش نوشته هايي با سايز 6 به زبان انگليسي. شروع كرديم به خواندن متن. در همان جمله ي اول معني سه لغت را نمي دانستم. استفاده از دانش بغل دستي ام بهترين گزينه بود. مهربانانه نگاهش كردم.
- ببخشيد stuff يعني چه؟
- نمي دونم…
و به نحوي اظهار بي اطلاعي كرد كه يعني ديگر از من هيچ كلمه اي نپرس.
گروه رقيبان شش نفره ي من با شتاب و مهارت تمام متن هايشان را مي خواندند و من كه در همان جمله ي اول با شكست روبرو شده بودم ليوان شربتي كه روبرويم گذاشته بودند را برداشتم و سر كشيدم.
ده دقيقه اي مي گذشت كه رييس رفته بود و من با ناراحتي و نفرت به رقباي خود كه در حال خواندن متن هايشان بودند نگاه مي كردم . منتظر ماندم به اين بهانه كه بدانم كدام يك از اين شش نفر پيروز خواهند شد. زمان به كندي مي گذشت . براي وقت تلف كردن به تصوير بالاي متن نگاهي كردم. زني نيمه برهنه ، بلوند و زيبا ، كنار مرد خوش قيافه اي در كافه اي نزديك ساحل نشسته بودند و با هم گپ مي زدند.
در دوران مدرسه عادت بدي داشتم كه هميشه بهانه اي مي شد براي تنبيه از طرف پدر و معلمانم. نمي دانم علتش چه بود و يا اينكه اين عادت از كجا به سراغم آمده بود ولي دوست داشتم عكس هاي داخل كتاب يا مجلات را خط خطي كنم. براي زنها سبيل بگذارم و براي مردها ريش و عينك. گوش بچه ها را دراز كنم و چشم دختر ها را لوچ.
آن روز هم بي هيچ هدفي خودكارم را روي تصوير بالاي متن لغزاندم و وقتي آقاي رييس وارد اتاق شد ، زن نيمه برهنه را با پالتويي پوشانده بودم و مرد خوش قيافه با ريش و سبيل و عينك از ريخت افتاده بود.
- خوب …برگه ها رو مطالعه كردين؟
- بله.
- لطف كنيد اسمتون رو بالاي برگه ها بنويسيد تا من برگه ها رو ازتون تحويل بگيرم.
ترسيدم. چه فكري در مورد من مي كرد؟ منتظر ماندم تا وقتي برگه ي من را مي گيرد، مثل معلم علوم بي درنگ سيلي اي روي گونه هايم بكارد يا مثل معلم فارسي خودكارش را بين لاله ي گوشم و انگشتان زمخت و گچ آلودش له كند يا مثل پدرم زل بزند توي چشمهايم و بگويد: حيف كتاب كه دست تو بيفته… كتاب كه دفتر نقاشي نيست… بي لياقت.
برگه ام را به سمت رييس دراز كردم و نگاهم را براي فرار از ديدن عكس العملش به ته مانده ي شربت داخل ليوان انداختم. در مسير نگاهم اندام بي سرش قرار گرفته بود كه با يك كت و شلوار طوسي رنگ پوشيده شده بود. حس كردم ده دقيقه اي روبرويم ايستاده.
رييس برگشت پشت ميزش و ما نشستيم منتظر. همه منتظر بوديم تا رييس از عبارتهاي داخل متن سوالاتي بپرسد. انتظار چند دقيقه اي طول كشيد. رييس هيچ سوالي نمي پرسيد فقط برگه ها را نگاه مي كرد.
- هوشنگ رحمتي كيه؟
من بودم. رييس به من خيره شد. لبخندي زير حفره هاي بسيار تنگ بيني اش شكل گرفت. منتظر ماندم تا مسخره كردنم را شروع كند. برگه ام را به همه نشان دهد و بگويد اين بي لياقت مي خواهد در شركت چاپ و نشر كتابهاي آموزشي زبان انگليسي كار كند. كسي كه دشمن تصاوير كتاب است مي خواهد در كار چاپ كتابهايي كمك كند كه عمده ي بار آموزشي آنها رو ي تصاويرشان سنگيني مي كند.
- تبريك مي گم شما از فردا مي تونيد كارتون رو در اين شركت شروع كنيد.
من با دهاني باز و چشماني گشاد و قلبي تپنده به رييس خيره شدم و رقبايم با همان حالت به من .
شروع به كار كردم. شغل من بسيار مهيج بود. عالي بود. انگار زاييده شده بودم براي اين كار. سيستم كار شركت به اين صورت بود كه ابتدا كارشناس شركت با بررسي كتابهاي آموزشي زبان انگليسي ، كتابي را به رييس معرفي ميكرد. رييس كتابها را نگاهي مي كرد، صفحات آن را مي شمرد ، عكس هاي داخل آن را مي ديد و بعد از بررسي دقيق وقتي به اين نتيجه مي رسيد كه چاپ اين كتاب جوهر و كاغذ كمتري مصرف مي كند و پول بيشتري عايد شركت مي كند ،اجازه ي چاپ آن را صادر مي كرد .اما كتاب بايد از فيلتر اتاق من رد مي شد. اتاق من اسم نداشت اما براي دلخوشي خودم و پيدا كردن جوابي براي سوال ( چه كاره اي ) ِ فاميل ، براي كارم اسمي درست كردم.
من مسئول رفع ايرادات ظاهري از تصاوير مورد دار بودم.
يك ماژيك سياه، يك خودكار سياه و يك لاك غلط گير سفيد ابزار كارم بود. كتاب تاييد شده را روبرويم مي گذاشتم و به جان تصاويرش مي افتادم.يقه ي هفت پيراهن زنها را يقه اسكي مي كردم. تاپ زنانه را به صورت پيراهن آستين دار در مي آوردم. دامن كوتاه را به صورت شلوار و شورت را به صورت دامن بلند تغيير شكل مي دادم. ماژيكم كه به روي تصوير مورد داري مي لغزيد، ساحل دريا به يكباره به پيست اسكي تغيير كاربري مي داد. اگر هم تعداد موارد زياد مي شد و اصلاح آنها از عهده ي ماژيكم خارج بود، به جاي آن تصوير ،عكس هايي از دنياي وحوش يا طبيعت بي جان مي چسباندم. اگرچه در نگاه اول كارم آسان به نظر مي رسيد اما با برخورد كردن به تصاويري از صحنه هاي رقص و بوسه مشكلات خودنمايي مي كردند.
در تصاوير رقص ابتدا لباسهاي مورد دار را به صورت بي مورد در مي آوردم. اما بايد راه حلي براي تغيير فرم صحنه پيدا مي كردم. بدنهاي كج ، دستهاي پخش شده در اطراف اين بدنها ، پاهاي موج دار و آلات موسيقي ، صحنه ي رقص را تداعي مي كرد. من مجبور بودم براي دور كردن اذهان خوانند گان از صحنه ي رقص ،تغيير كلي به فضا بدهم. بسيار فكر كردم تا به راه حلي طلايي دست پيدا كردم. با ماژيكم گيتار برقي را تبديل به اسلحه اي كردم. نتيجه رويايي بود. صحنه ي رقص به يكباره تبديل به صحنه ي گروگانگيري مي شد و حركات بدن رقاص ها را مي شد به ترس و لرز حاصل از حضور اسلحه در صحنه ربط داد.
براي حل مشكل بوسه نيز راه حلي اختراع كردم. بوسه وقتي معنا پيدا مي كند كه دو لب در صحنه اي روي هم قرار بگيرند. اگر يكي از لبها از صحنه خارج مي شد ديگر بوسه معناي مورد دار خودش را از دست مي داد. به همين خاطر با ماژيكم يكي از طرفين بوسه را به صورت ستوني در مي آوردم. در يك تصوير پسري كت و شلوار پوش در حال بوسيدن ستوني سياه رنگ بود و در تصويري ديگر دختري پيراهن و شلوار پوش.
آنقدر غرق كارم شده بودم كه در بيرون از محل كارم ، در صف اتوبوس، در پارك ها، در رستوران و در مهماني هاي فاميلي ،افراد و صحنه هاي مورد دار را سياه مي كردم و صحنه هايي كه به نظرم زننده مي آمد را مي چيدم. علاقه ام به كار باعث شد هرم مازلو را تا انتها بروم و اگر مازلو بالاي ( بروز خلاقيت ) هم موردي گذاشته بود از آن هم بالا مي رفتم. خلاقيتم در خلق صحنه هاي بي مورد باعث شد حضور صحنه هاي حيات وحش و طبيعت بي جان در صفحات كتابهاي آموزشي به صفر برسد و به دنبال آن تشويقي هايي بود كه ديوار اتاقم را پر مي كرد و پول هايي كه حساب بانكي ام را. عيب دوران مدرسه ام حالا شده بود تنها هنرم. احساس مي كردم سرنوشت هم با ماژيكش به سراغ من آماده و تمام موردهايم را تبديل به احسن كرده است.
دو سال از كارم مي گذشت كه رييس شركت به همراه پولهايي كه از كارمندان بلند پايه گرفته بود تا آنها را در سهام شركت سهيم كند ، به انگلستان گريخت و من دوباره بي كار شدم اما اين بار نقشه ي گنج در دستانم بود.با برگه هاي تشويقي ام به دنبال مكانهايي رفتم كه ممكن بود به هنرم احتياج داشته باشند و جستجويم خيلي زود جواب داد.
اگر شما فرم تقاضاي مجلات رايگان خارجي را پركرده باشيد و مجلات به آدرس شما ارسال شده باشند حتما حضور من يعني (مسئول رفع ايرادات ظاهري از تصاوير مورد دارِ اداره ي پست هوايي) را حس كرده ايد….

پايان.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32915< 19


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي